خصم را عقل مقید به تحمل دارد
سیل را ریگ مسخر به تنزل دارد
از ثبات قدم ما دل تیغ آب شود
سیل در بادیه ما خطر از پل دارد
بس که چشمم ز پریشان نظری ترسیده است
نخورم آب ازان چشمه که سنبل دارد
حیرت روی تو از هوش چمن را برده است
شبنم آیینه به پیش نفس گل دارد
چمن آرا چه خیال است که بیند در خواب
غنچه آن گوشه چشمی که به بلبل دارد
چرخ را شورش سودای من از جا برداشت
طاقت سیل گرانسنگ کجا پل دارد؟
صائب این تازه غزل آن غزل شاپورست
که گران می رود آن کس که توکل دارد